دختر نازم سلام.... میخوام از روز از دست دادن مادربزرگم (بتول ننه)برات بگم.... 3شنبه بود.30 مهر سال 1392...... از مدرسه ی مهر آوران رفتم کلاس کامپیوتر book vcبعد اومدم خونه.... میدونستم مرخصش کردند و مامان هم گفته بود بیاریدش خونه ی ما... کلی تو راه پله کفش دیدم.... عمه جونم با زن عموبزرگم به همراه 3تا دختراش بجز نرگس جون و سحر جونخونه مامانی بودن.... تو هم شاد و خوشحال لا به لای شلوغی لذت میبردی.... اونها رفتند...دیدم رنگ به رخسار نداره ....نشستم بالا سرش... بغضم ترکید بسکه مظلوم بود و این 2سال آخر کلی آزار و اذیت کشیده بود....خاله مهدیه دعوام کرد...که خوب میشه گریه نکن....بعد لبهای خشک پر از ترک ترکش رو با دستمال تر کر...