فاطمه خانم مامانیفاطمه خانم مامانی، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

تک تک نفسهام...همه ی لحظه هام...دخملم فاطمه

دختر باهوش

نوزادی فاطمه کوچولوی من..... این دختر من خیلی باهوشه.... از اول تولدش معنی اخم وخنده رو میفهمید.... فکر کنم بی ربط با حالت تهوع های من نباشه.... ...
13 آذر 1392

مادربزرگم ازپیش ما رفت....

دختر نازم سلام.... میخوام از روز از دست دادن مادربزرگم (بتول ننه)برات بگم.... 3شنبه بود.30 مهر سال 1392...... از مدرسه ی مهر آوران رفتم کلاس کامپیوتر book vcبعد اومدم خونه.... میدونستم مرخصش کردند  و مامان هم گفته بود بیاریدش خونه ی ما... کلی تو راه پله کفش دیدم.... عمه جونم با زن عموبزرگم به همراه 3تا دختراش بجز نرگس جون و سحر جونخونه مامانی بودن.... تو هم شاد و خوشحال لا به لای شلوغی لذت میبردی.... اونها رفتند...دیدم رنگ به رخسار نداره ....نشستم بالا سرش... بغضم ترکید بسکه مظلوم بود و این 2سال آخر کلی آزار و اذیت کشیده بود....خاله مهدیه دعوام کرد...که خوب میشه گریه نکن....بعد لبهای خشک پر از ترک ترکش رو با دستمال تر کر...
13 آذر 1392

دختر حسینی مامان.......فاطمه ی گلم

سلام مامانی.....ببخش...خیلی وقته نتونستم بیام...توی این مدت خیلی اتفاقهای شاد و غمگین افتاد... ١بار سر فرصت برات میگم.... الان محرمه....امروز٦آذر ماهه و٢٣محرم الحرامه... توی محرم امسال من برای اولین بار لباس حضرت علی اصغر تنت کردم....تو بیمه شده ی آقایی... یادت باشه هر وقت خواستی گناه کنی به یاد این بیفت که شیر خوار حسینی شدی.... یادت باشه مامان لباس مقدسی تن شما کرده....پس راهت رو گم نکن....                 زیر سایه ی آقا باب الحوائج علی اصغر (ع) سالم و سلامت باشی....انشاالله... ...
6 آذر 1392
1